خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت :چیزی از من بخواهید ، هرچه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید . زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد ، چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا ، من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد ، بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست ، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
عرفان نظر آهاری

موضوعات: مطالب روزانه, داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1391-05-01] [ 08:28:26 ق.ظ ]