خاطره ای از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن که چطور یک تهدید به نام باربی رو برای فرزند خودش تبدیل به یک فرصت کردند.خاطره رو با هم بخونیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت.. و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود…خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد… باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد… عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید…. اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت….مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه….فکر میکنید چی شد؟زانوهای

صفحات: 1 ·

موضوعات: مطالب روزانه, داستانک  لینک ثابت



[شنبه 1391-02-23] [ 08:49:32 ق.ظ ]