پرسید «چیکار کنم شهید بشم؟»

دست زدم روی شانه‌اش و با خنده گفتم:
«ان شالله ویژه، شهید شی!»

مرتب گوشزد می‌کردم که
رفیقی از جنس شهدا داشته باشید.
این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه شهید کاظمی شده بود، تکرار می‌کردم
…و مدام از سیره‌ی شهید کاظمی خاطراتی تعریف می‌کردم.
گذشت تا اینکه خیلی از بچه‌ها ازدواج کردند.
جلسه متاهلین با موضوع خانواده آغاز شد.

همیشه محسن
ابتدای جلسه،حدیث کساء می‌خواند.
نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد،
جلسه را می‌انداخت منزل خودش.
خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و
آسانسور هم نداشت.

دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی شده.
خیلی خوشم آمد.
گفت:
«خودم این پله‌ها رو رنگ زدم که
وقتی خانومم میره بالا،
کمتر خسته بشه . . .»

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



[یکشنبه 1398-04-02] [ 10:29:00 ق.ظ ]