مرد جوانی که مربی شنا بود و چند مدال ملی و بین المللی در این رشته داشت هیچ چیزی را درباره خداوند و دین باور نمی کرد و دینداران را مسخره  و سرزنش میکرد. شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین روشنایی برای شنا کافی بود.

جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه رود نانگهان روی دیوار رو به رو در زیر مهتاب آیه مبارکه «الله نورُ السمواتِ و الارض» مشاهده کرد:

دلش لرزید و حس غریبی تمام وجودش را گرفت از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. نور سراسر سالن را پر کرد در حالی که به خدا و نور فکر می کرد برگشت به بالاترین نقطه تخته شنا رفت. وقتی از آن بالا به پایین نگریست ترسی توام با شگفتی وجودش را فرا گرفت ، آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!

 صدایی شبیه کنار رفتن پرده ها به هنگام نسیم ملایم را در قلبش شنید و با تواضع  از پله ها پایین آمد و مدتی به تماشای دلش که معبدی فراموش شده بود نشست او در انتظار تحول بزرگی قرار داشت . (صد شاخه گل برای روح /عباس حاجی آقالو)

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1391-07-23] [ 12:43:00 ب.ظ ]