همسفر مهتاب، سلام!
انگار همين ديروز ديرباز بود كه عشق روي كيسههاي شني مبعوث شد و ناگهان يك نارنجك را روي فاصله هاي فانسقهي زمين بست و تو در آستانه سيزده سالگي سبز، روي هزار و سيصد و چند هشتي سيم خاردار بلوغ يافتي و بزرگ شدي!
ديروز پوزهي شغالان را به خاك ماليدي اما امروز نيز چنان گرگها به دريدن گلوي چكامهخوان چكاوكهاي شرقي مشغولند
كه دب اكبر هم جذام گرفته است.
آه، اي آيينهي آفتاب گمشده!
چگونه پريروز پوتينهاي پاشنه بلند در باطلاقهاي زخمي جنوب گم شد و ما سالهاست كه از پس كدههاي تنگي نمور، در انتظار آفتاب، پرنده، گياه و رويشي دوبارهايم؟!
اكنون تو نيستي تا بهانهاي بزرگ براي بودنمان باشي. حالا فقط تنها دلخوشيمان اين است كه بر بارهي انتظار، مردي به رنگ ماه همچنان ايستاده است و بهار را قسمت ميكند
[یکشنبه 1392-06-31] [ 02:01:00 ب.ظ ]