مدرسه علمیه الزهرا(س)قروه
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اسفند 1391
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    








جستجو





حدیث روز







محتواها





فال حافظ





پاسخگویی آنلاین به شبهات





حدیث





قرآن آنلاین





اوقات شرعی





لحظه شمار غیبت













لااله الا الله ملک الحق المبین

ذکر کاشف الکرب

  امام حسن عسگری (ع) ذهن ها را می خواند!   ...

  

آگاهی اهل بیت پیامبر علیهم السلام از درون انسانها بر آنان که معتقد به امامت ایشانند جای هیچ شکی نیست. از آنجا که حضرات معصومین حجت و خلیفه خداینددارای این فضیلتند که از آنچه در دلها می گذرد آگاهند.این است که می دانند چه در ذهنها خطور می کند و حاجت نگفته را برآورده می نمایند. در این گفتار به نمونه هایی از ذهن خوانی افراد از سوی امام یازدهم شیعیان اشاره می شود

وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (سوره ملک،آیه13)

 گفتار خود را پنهان كنید یا آشكار(تفاوتى نمى‏كند)، او به آنچه در سینه‏هاست آگاه است!

 آگاهی اهل بیت پیامبر علیهم السلام از درون انسانها بر آنان که معتقد به امامت ایشانند جای هیچ شکی نیست. از آنجا که حضرات معصومین حجت و خلیفه خداینددارای این فضیلتند که از آنچه در دلها می گذرد آگاهند.این است که می دانند چه در ذهنها خطور می کند و حاجت نگفته را برآورده می نمایند. در این گفتار به نمونه هایی از ذهن خوانی افراد از سوی امام یازدهم شیعیان اشاره می شود.

  1.محمّد بن ابراهیم مى‏گوید: فقر بر من و بر پسرم غلبه كرد، برخاسته روى به راه آوردیم، در راه من گفتم: چه خوش باشد كه آن حضرت پانصد درهم به من دهد تا چندى به جهت كسوت خود و چندى به جهت عیال و چندى به جهت طعام و ادام و نفقه صرف كنم. پسرم گفت: اگر مرا سیصد درهم دهد تا چندى را درازگوش گوش بخرم و چندى به قرض دهم و چندى را كسوت كنم، مرادم حاصل است.

 چون به در خانه امام عسکری علیه السلام رسیدیم بى‏آنكه حلقه بر در زنیم یا كسى را آگاه كنیم یكى بیرون آمد و گفت: امام- علیه السلام- پدر و پسر را مى‏طلبد. خادم آمد و پانصد دینار به من و سیصد دینار به پسرم داد و فرمود: اى موالى! پانصد دینار را خرج كن به آن دستور كه در راه گفته بودى و پسرم را نیز فرمود: سیصد دینار به موجب مذكور صرف كن. گفتم كه هیچ شبهه ای نیست كه ایشان حجت خدا است كه مراد ما برآورد و مقصود ما را می‌دانست.(1)

 2. ابو هاشم مى‏گوید: به خدمت آن حضرت رفتم و در دل گذرانیدم كه از وى خاتمى طلب كنم و آن را تیمن و تبرك نگاه دارم. شرم داشتم كه از او سؤال كنم. مرا فرمود كه این خاتم به تو دادم كه در دل داشتى و این نگین بر آن افزودم.

 3. على بن زید مى‏گوید كه از خانه بیرون آمدم و عزیمت صحبت آن حضرت نمودم و مرا صد دینار بود، بر چیزى بسته در راه افكندم و بعد از آنكه به شرف صحبت آن حضرت مشرف گردیدم یادم آمد كه زر گم گشته، در دل اضطراب كردم اما به زبان نیاوردم. آن حضرت فرمود: خاطر جمع دار كه زر تو را برادرت یافته و به خانه برده. چون به خانه آمدم آن چنان بود كه آن حضرت فرموده بود. (2)

شیخ طوسى در الغیبة به سند خود از ابو هاشم جعفرى در ضمن حدیثى نقل كرده است كه گفت: تنگدست شده بودم و مى‏خواستم چند دینار از ابو محمد(علیه السلام) طلب كنم اما شرم داشتم. چون به خانه‏ام رسیدم صد دینار برایم فرستاده شد و این پیغام نیز همراه آن نوشته شده بود كه اگر حاجتى داشتى شرم مكن و بیم نداشته باش و طلب كن كه آنچه دوست دارى خواهى دید ان شاء الله

4. از ابو هاشم روایت شده كه گفت: از امام حسن عسكرى علیه السّلام شنیدم می فرمود: یكى از گناهانى كه آمرزیده نخواهد شد اینست كه انسان بگوید: اى كاش من مؤاخذه نمی شدم مگر به این (یك گناه؟)- راوى گوید: من با خودم گفتم: این مقاله از علوم دقیق است، سزاوار است كه انسان هر چیزى را از نفس خود جستجو كند. ناگاه دیدم امام عسكرى علیه السّلام متوجه من شد و فرمود: راست گفتى، آنچه را كه نفس تو به تو دستور داد عمل كن! زیرا كه شرك آوردن از جنبش مورچه در شب تاریك بر (كوه) صفا و بر لباس سیاه پوشیده‏تر است.(3)

 5. شیخ طوسى در الغیبة به سند خود از ابو هاشم جعفرى در ضمن حدیثى نقل كرده است كه گفت: تنگدست شده بودم و مى‏خواستم چند دینار از ابو محمد(علیه السلام) طلب كنم اما شرم داشتم. چون به خانه‏ام رسیدم صد دینار برایم فرستاده شد و این پیغام نیز همراه آن نوشته شده بود كه اگر حاجتى داشتى شرم مكن و بیم نداشته باش و طلب كن كه آنچه دوست دارى خواهى دید ان شاء الله.(4)

6. از محمّد بن عبد العزیز بلخى روایت شده كه گفت: یك روزى من در بازار غنم نشسته بودم، ناگاه دیدم كه امام حسن عسكرى علیه السّلام آمد، قصد باب عامه سرّمن‏رأى را داشت. من با خود گفتم: اگر صدا بزنم: آى مردم این آقا حجّت خدا است، او را بشناسید مرا خواهند كشت؟ همین‏كه آن بزرگوار نزدیك من آمد و بآن حضرت نگاه كردم انگشت سبابه خود را درب دهان خود نهاد و اشاره كرد: ساكت باش من بجانب حضرتش شتافتم، پاى مباركش را بوسیدم. فرمود: آیا نه چنین است كه اگر تو آن صدا را مى‏زدى كشته میشدى؟ در آن شب شنیدم كه میفرمود: یا تقیه یا قتل، پس تقیه كنید و نفسهاى خود را نگاه دارید!. (5)

 7.نصیر خادم گوید: من مكرر از حضرت عسكرى علیه السّلام شنیدم كه با غلامان رومى و ترك و صقالبه بزبان آنان سخن میگفت، و از این موضوع در شگفت بودم زیرا وى در مدینه متولد شده و تا كنون كسى ندیده بود كه او با این زبان‏ها تكلّم كند، من در این گونه افكار بودم كه ناگهان متوجه من شد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجت خود را از سایر مردم تمیز میدهد و معرفت هر چیزى را بوى مرحمت میكند، حجت پروردگار كلیه لغات و انساب و آجال و حوادث را میداند و اگر این چنین نبود او و سایر مردم فرقى نداشتند.(6)

 چون به در خانه امام عسکری علیه السلام رسیدیم بى‏آنكه حلقه بر در زنیم یا كسى را آگاه كنیم یكى بیرون آمد و گفت: امام- علیه السلام- پدر و پسر را مى‏طلبد. خادم آمد و پانصد دینار به من و سیصد دینار به پسرم داد و فرمود: اى موالى! پانصد دینار را خرج كن به آن دستور كه در راه گفته بودى و پسرم را نیز فرمود: سیصد دینار به موجب مذكور صرف كن. گفتم كه هیچ شبهه ای نیست كه ایشان حجت خدا است كه مراد ما برآورد و مقصود ما را می‌دانست .

 8. حسن بن ظریف گوید: دو مسأله بنظرم رسید و اراده كردم آنها را از حضرت ابو محمد بپرسم، از آن جناب پرسیدم هنگامى كه قائم قیام میكند چگونه حكم میكند و در كجا براى اقامه حكم خواهد نشست؟ و نیز در نظر داشتم از وى بپرسم در باره تب هم چیزى مرقوم بفرمایند، و لیكن در هنگام نوشتن موضوع تب را فراموش كردم.

 پس از چندى جواب رسید كه قائم هنگامى كه قیام كند در بین مردم بعلم خودش حكم خواهد كرد همان طور كه داود به حكم خودش بین مردم حكم مینمود، و از كسى بینه نخواهد خواست، و تو قصد داشتى در باره تب چیزى بپرسى و لیكن فراموش كردى، اكنون متوجه باش و آیه شریفه‏ یا نارُ كُونِی بَرْداً وَ سَلاماً را بر ورقه‏اى بنویس و بر مریض آویزان كن، راوى گوید: من طبق دستور امام علیه السّلام عمل كردم و مریض ما خوب شد.(7)

 9. از على بن محمد بن حسن روایت شده كه گفت: پادشاه بجانب بصره خارج شد، امام عسكرى علیه السّلام با شیعیان خود با سلطان خارج شد، ما عده‏اى بودیم كه بین دو دیوار نشسته بودیم و در انتظار مراجعت آن حضرت بودیم، وقتى كه آن بزرگوار برگشت و مقابل ما رسید نزد ما توقف كرد، با یك دست كلاى خود را از سر خود برداشت و دست دیگر را بالاى سر خود نهاد و در صورت یكى از رفقاى ما خندید. آن مرد فورا گفت: شهادت میدهم كه تو حجّت و برگزیده خدا هستى. ما جریان را از آن شخص پرسش كردیم؟! گفت: من در باره امامت امام عسكرى شك داشتم، با خود گفتم: اگر آن حضرت برگردد و كلاى خود را از سر خود بر دارد من به امامت او معتقد مى‏شوم.(8)

  پی نوشت:

 1. آثار الأحمدى،استرآبادى‏،ص:548، ناشر: میراث مكتوب‏ تهران‏،سال چاپ: 1374 ش‏

 2. همان، ص 549   

 3. ترجمه إثبات الوصیة، ص 468 ،مسعودى/مترجم محمدجواد نجفى‏،ناشر: اسلامیة تهران‏ چاپ: دوم‏1362 ش‏

 4. سیره معصومان،سید محسن امین/مترجم حجتى كرمانى‏، ج‏6 ،ص : 250،ناشرسروش‏،چاپ: دوم‏ 1376 ش‏

  5. ترجمه إثبات الوصیة ، ص471    

 6. زندگانى چهارده معصوم علیهم السلام/ ترجمه إعلام الورى طبرسى،عزیز الله عطاردى‏،ص494،ناشر: اسلامیة تهران‏ 1390 ق‏ 

 7.همان، ص495    

8. ترجمه إثبات الوصیة،ص476   

سید روح الله علوی

 منبع : بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

 

موضوعات: دینی مذهبی  لینک ثابت



[سه شنبه 1391-12-01] [ 09:21:00 ق.ظ ]





  خادم امام ، مسیحی بود !   ...

 





یکی از راویان حدیث به نام جعفر بن محمّد بصری حکایت کند: روزی در محضر حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکری علیه السلام بودیم ، یکی از مامورین خلیفه وارد شد و گفت : خلیفه پیام داد که چون  أنوش نصرانی یکی از بزرگان نصاری - در شهر سامراء است و دو فرزند پسرش مریض و در حال مرگ هستند، تقاضا کرده‌اند که برویم و برای سلامتی ایشان دعا کنیم . اکنون چنانچه مایل باشید، نزد ایشان برویم تا در نتیجه به اسلام و خاندان نبوّت ، خوش بین گردند.

امام علیه السلام اظهار داشت : شکر و سپاس خداوند متعال را که یهود و نصاری نسبت به ما خانواده اهل بیت از دیگر مسلمین عارف‌تر هستند.

سپس حضرت آماده حرکت شد، لذا شتری را مهیّا کردند و امام علیه السلام سوار شتر شد و رهسپار منزل أنوش گردید. همین که حضرت نزدیک منزل أنوش نصرانی رسید، ناگهان متوجّه شدیم أنوش سر و پای برهنه به سوی امام علیه السلام می‌آید و کتاب انجیل را بر سینه چسبانده است ، همچنین دیگر روحانیّون نصاری و راهبان ، اطراف او در حال حرکت هستند. چون جلوی منزل به یکدیگر رسیدند، أنوش گفت : ای سرورم ! تو را به حقّ این کتاب - که تو از ما نسبت به آن آگاه‌تر هستی و تو از درون ما و آئین ما مطّلع هستی - آنچه را که خلیفه پیشنهاد داده است انجام بده ، همانا که تو در نزد خداوند، همچون حضرت عیسی مسیح علیه السلام هستی .

یکی از روحانیّون مسیحی، أنوش را مخاطب قرار داد و گفت: ای أنوش ! تو چرا مسلمان نمی‌شوی؟ پاسخ داد: من اسلام را از قبل پذیرفته‌ام و نیز مولایم نسبت به من آگاهی کامل دارد

امام حسن عسکری علیه السلام با شنیدن این سخنان ، حمد و ثنای خداوند را به جای آورد و سپس وارد منزل نصرانی شد و در گوشه‌ای از اتاق نشست . و جمعیّت همگی سر پا ایستاده و تماشای جلال و عظمت فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله بودند، بعد از لحظاتی حضرت لب به سخن گشود و اشاره به یکی از دو فرزند مریض نمود و اظهار داشت : این فرزندت باقی می‌ماند و ترسی بر آن نداشته باش ؛ و امّا آن دیگری تا سه روز دیگر می‌میرد، و آن فرزندت که زنده می‌ماند مسلمان خواهد شد و از مؤمنین و دوستداران ما اهل بیت قرار خواهد گرفت .

أنوش نصرانی گفت : به خدا سوگند، ای سرورم ! آنچه فرمودی حقّ است و چون خبر دادی که یکی از فرزندانم زنده می‌ماند، از مرگ دیگری واهمه‌ای ندارم و خوشحال هستم از این که پسرم اسلام می‌آورد و از علاقه مندان شما اهل بیت رسالت قرار می‌گیرد. یکی از روحانیّون مسیحی ، أنوش را مخاطب قرار داد و گفت : ای أنوش ! تو چرا مسلمان نمی‌شوی؟ پاسخ داد: من اسلام را از قبل پذیرفته‌ام و نیز مولایم نسبت به من آگاهی کامل دارد. در این موقع ، حضرت ابومحمّد، امام عسکری علیه السلام اظهار نمود: چنانچه مردم برداشت‌های سوئی نمی‌کردند، مطالبی را می‌گفتم و کاری می‌کردم که آن فرزندت نیز سالم و زنده بماند. أنوش گفت : ای مولا و سرورم ! آنچه را که شما مایل باشید و صلاح بدانید، من نیز نسبت به آن راضی هستم .

جعفر بصری گوید: یکی از پسران أنوش نصرانی همین طور که امام علیه السلام اشاره کرده بود، بعد از سه روز از دنیا رفت و آن دیگری پس از بهبودی مسلمان شد و جزء یکی از خادمین حضرت قرار گرفت.

منبع : بخش عترت و سیره تبیان


 

موضوعات: دینی مذهبی  لینک ثابت



 [ 09:16:00 ق.ظ ]





  حدیث روز   ...

 

امام عسكري‏ عليه السلام :

مَن لَم يَتَّقِ وُجُوهَ النّاسِ لَم يَتَّقِ اللَّهَ

آن كه از مردم پروا نكند ، از خدا نيز پروا نمي‏كند

بحار الأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۳۳۶ .

موضوعات: حدیث روز  لینک ثابت



 [ 09:14:00 ق.ظ ]





  فضائل و سیره فردی امام حسن عسکری علیه السلام   ...
نفوذ معنوى

ثقة الاسلام كلينى در كافى و شيخ مفيد در ارشاد نقل مى‏كند: از حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران كه گويند: احمد بن عبيدالله بن خاقان (وزير معتمد عباسى) و كيل املاك و مستغلات خليفه در قم و عامل اخذ ماليات از آنها بود، او در عداوت اهل بيت عليهم السلام بسيار شديد بود.
روزى در مجلس او سخن از علويان و اهل بيت و مذهب آنها به ميان آمد، احمد گفت: من كسى از علويان را در سيرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا نديدم، رجال خانواده‏اش و بنى‏هاشم او را برهمه مقدم مى‏داشتند، و ميان فرماندهان خليفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.
روزى بالاى سر پدرم (عبيدالله بن خاقان وزير اعظم خليفه) ايستاده بودم كه دربانها گفتند: ابن الرضا مى‏خواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهيد تشريف بياورند، من تعجب كردم كه دربانها چطور توانستند پيش پدرم كسى را با كنيه ياد كنند. فقط خليفه يا وليعهد خليفه يا كسى را كه خليفه كنيه مى‏داد، پيش پدرم با كنيه ياد مى‏كردند.
در آن موقع ديدم مردى گندمگون، زيبا قامت، زيبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هيبت وارد شد، پدرم چون او را ديد برخاست و به طرف او رفت، من نديده بودم كه پدرم به استقبال كسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسيد دست به گردن او انداخت، صورت و سينه او را بوسيد و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانيد و خود در كنار او نشست و به او رو كرد و با او سخن مى‏گفت و گاهى مى‏گفت: فدايت شوم، من غرق تعجب بودم.
در اين بين دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خليفه) آمد، قرار بر اين بود چون موفق نزد پدرم مى‏آمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مى‏ايستادند، موفق از ميان آنها مى‏آمد و مى‏رفت، پدرم همانطور با او صحبت مى‏كرد تا غلامان خاص موفق ديده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو كند، اگر مى‏خواهيد تشريف ببريد مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببريد تا امير (موفق) او رإ؛ ك‏ك نبيند، بعد پدرم با او معانقه كرد و چهره او را بوسيد و او رفت.
من به دربانان گفتم: واى بر شما! اين كيست كه پدرم با او با چنين احترامى برخورد كرد؟ گفتند: اين مردى از علويان است كه حسن بن على معروف به ابن الرضا مى‏باشد. تعجب من زيادتر شد، آن روز همه‏اش در فكر او و كار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مى‏نشست و درباره جلسات و كارها و مطالبى كه بايد به محضر خليفه برسد بررسى مى‏كرد.
چون از كارش فارغ شد، من رفتم و پيش رويش نشستم، گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مى‏خواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد كى بود كه ديروز آن هم اجلال و اكرام و تبجيل از ايشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى‏كردى؟
گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از كمى سكوت اضافه كرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، كسى از بنى هاشم جز او شايسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صيانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نيكو و صلاح بر ديگران مقدم است، و اگر پدر او را مى‏ديدى، مى‏ديدى كه مردى جليل، بزرگوار، نيكو كار و فاضل است .
اين سخنان بر اضطراب و تفكر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پيوسته از حالات او مى‏پرسيدم و از كارش جستجو مى‏كردم ولى از هر كه از بنى هاشم، فرماندهان، نويسندگان، قضات، فقهاء و ديگر مردم سؤال مى‏كردم، مى‏ديدم كه در نزد همه در نهايت تجليل و تعظيم و مقام بلند و تعريف نيكو و مقدّم بر خانواده و ديگران است و همه‏ى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زيرا دوست و دشمن درباره او نيكو گفته و ثنا مى‏كردند.
بعضى از حاضران از اشعريها به او گفتند: اى ابابكر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر كيست كه از او سؤال شود ويا با او يك جا گفته شود؟ جعفر آشكارا گناه مى‏كرد، بى حياء و شرابخوار بود، كمتر كسى را مانند او ديده‏ام كه پرده خويش را بدرد، احمق و خمار و كم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پيش سلطان آمد كه تعجب كردم و فكر نمى‏كردم كه چنين كند.
چون ابن الرضا مريض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد كه او مريض است، بعد بلافاصله به خانه خليفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خليفه از جمله نحرير (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت كه در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زير نظر بگيرند و به چند نفر پزشك گفت كه شب و روز از او ديدار كنند… جريان اين طور بود كه او چند روز از ربيع الاول گذشته در سال دويست و شصت از دنيا رفت، سامراء يكپارچه ضجه شد، همه مى‏گفتند: «ابن الرضا از دنيا رفت»… پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار كن، در عوض هر سال بيست هزار دينار به تو مى‏دهم، پدرم او را طرد كرد و گفت: احمق! خليفه شمشير و تازيانه‏اش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش كرد كه آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزدغ شيعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود كه سلطان و غير سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.
و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خليفه به امامت نخواهى رسيد، پدرم او را تحقير كرد و گفت اجازه ندهند كه نزد او بيايد… رجوع شود به كافى: ج 1 ص 503 باب مولد ابى محمد الحسن بن على، ارشاد مفيد: ص 318 حالات امام عسكرى (ع) ،كمال الدين صدوق: ج 1ص 40 - 43 ما روى فى وفات العسكرى (ع)، شيخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبيدالله بن خاقان و نيز نجاشى در ترجمه وى به اين مجلس اشاره فرموده‏اند.

موضوعات: دینی مذهبی  لینک ثابت



 [ 08:32:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما