مدرسه علمیه الزهرا(س)قروه
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31








جستجو





حدیث روز







محتواها





فال حافظ





پاسخگویی آنلاین به شبهات





حدیث





قرآن آنلاین





اوقات شرعی





لحظه شمار غیبت













لااله الا الله ملک الحق المبین

ذکر کاشف الکرب

  داستانک دینی   ...

داستانی زیبا از امام علی (علیه السلام) درباره نماز

نماز انسان‌ها باید مانند نماز امام علی « علیه السلام » باشد.

شبی حضرت علی « علیه السلام » در مسجد شروع به نماز خواندن كرد ، شیطان آمد تا علی «علیه السلام » را در موقع نماز بفریبد ؛ وسوسه‌ی مال دنیا را به علی « علیه السلام » گفت: ولی علی «علیه السلام » همانطور نماز می‌خواند ، وسوسه‌ی قدرت ؛ ولی در علی « علیه السلام » اثر نكرد. وسوسه‌ی فرزند ؛ امام علی « علیه السلام » با این حرف‌ها منقلب نشد. شیطان به شكل افعی شد و چنان نیشی به مولا زد ؛ امام علی « علیه السلام » چنان غرق در مناجات با معبود شده بود كه هیچ نفهمید. آخر شیطان مأیوس شد و گفت كه نمی‌شود علی را فریب داد ، او در موقع نماز از جسم و این دنیا خارج می‌شود. وقتی علی « علیه السلام » نمازش تمام شد دیدند كه پایشان از اثر آن نیش سیاه شده اما با كمال تعجب پرسید كه چگونه پای من اینطور شده است؟

یك بار هم شیطان در موقع اقامه‌ گفتن حضرت تیغ خیزرانی به ایشان زد ، خون فوران زد امام علی «علیه السلام » هیچ نكرد تا این كه اصحاب آمدند و پای او را مداوا كردند. در پایان علی « علیه السلام » گفت: « در موقع اقامه حس كردم چیزی بر بدنم فرو رفت ؛ در آن موقع شیطان گفت: « در موقع نماز خواندن نتوانستم علی « علیه السلام » را بفریبم و حتی در موقع آماده شدن برای نماز هم نتوانستم او را از نماز دور كنم ». بعد از آن شیطان در موقع نمازخواندن مزاحم علی « علیه السلام » نمی‌شد چون می‌دانست در او اثر ندارد.


توكل يا راحت طلبي! كداميك؟

روزى امام علىّ بن ابى طالب، اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه عبورش به گروهى از مسلمانها افتاد كه در گوشه‌اى از مسجد به عبادت مشغول بودند.

حضرت علىّ عليه السلام نزديك ايشان رفت و فرمود: شما كه هستيد؟ و چه مى‌كنيد؟

در پاسخ به حضرت ، اظهار داشتند: ما بر خداوند توكّل كرده ايم و عبادت او مى كنم .

حضرت فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه شما سربار (ديگران) مى‌باشيد، چنانچه راست مى‌گوئيد و توكّل برخداوند متعال داريد، بگوئيد كه در چه مرحله اى از توكّل قرار داريد؟

گفتند: اگر چيزى به ما برسد، مى خوريم و قناعت مى كنيم و چنانچه چيزى به ما نرسد، صبر و تحمّل مى‌نمائيم .

سپس امام علىّ عليه السلام خطاب به ايشان كرد و با صراحت فرمود: سگ‌هاى محلّه ما نيز چنين روشى را دارند.

آنان با خون سردى گفتند: پس ما چه كنيم ، شما بفرمائيد كه چه رفتارى داشته باشيم ؟

حضرت فرمود: بايستى آنچه را كه ما يعنى ، پيامبر خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام انجام مى‌دهيم ؛ شما مسلمان‌ها نيز چنان كنيد.

گفتند: شما چه كارهائى را انجام مى‌دهيد، تا ما تبعيّت نمائيم ؟

امام عليه السلام فرمود: ضمن سعى و تلاش و كار و عبادت ، آنچه به ما برسد پس از مصرف ، اضافه آن را بذل و بخشش مى‌كنيم .

و اگر چيزى و درآمدى نيافتيم ، خداوند منّان را؛ در هر حال شكر و سپاس مى‌گوييم.

 


مستدرك الوسائل : ج 11، ص 220

چهل داستان و چهل حديث از امير المؤ منين على عليه السلام- عبداللّه صالحى

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[سه شنبه 1392-08-07] [ 12:01:00 ب.ظ ]





  تاج بندگی   ...

-نا محرم

نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد

و سرخاب وسفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند

تلخی زد و به فرشته سمت راست گفتː<انگار فقط خدا نا محرمه!….>

حجاب برای زن ,تاج بندگی از خداست.

 

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[شنبه 1392-06-30] [ 10:00:00 ب.ظ ]





  خواهرم سیاهی چادر تو کوبنده تر از سرخی خون من است...   ...

روز اول ورودش به دانشگاه بود،در راه بر گشت حسابی کلافه اش کردند،"خانوم برسونمتون؟""خانوم شماره بدم ؟” خانوم…  خانوم …"خانوم افتخار میدین؟”

بغضی راه گلویش را بسته بود.غمگین و کلافه انگار که دنیا روی سرش آوار شده باشد.در سرش غوغایی بود.از آن شهر و آدم هایش دلگیر شد.سر راه به یک امام زاده که در آن نزدیکی بود رفت،زانوانش را بغل گرفت و هق هق گریه اش به راه افتاد.تا توانست با خدا درد و دل کرد و بعد از امام زاده بیرون زد.احساس سبکی می کرد.عجیب بود دیگر خبری از متلک هاوحرف و حدیث های چند ساعت قبل نبود.با بهت و حیرت به دور و برش نگاه می کرد…شهر همان شهر قبلی با همان آدم های قبلی،مگر در آن یکی دو ساعت چه اتفاقی افتاده که دیگر کسی او را اذیت نمی کند؟؟.برای لحظه ای به خودش آمد متوجه شد که:

چادر امام زاده را یادش رفته از سرش در آورد…

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1392-06-24] [ 11:43:00 ب.ظ ]





  داستان کوتاه   ...

منطق چیست؟

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد

می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[پنجشنبه 1392-06-21] [ 11:32:00 ب.ظ ]





  داستان آموزنده   ...
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.
آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. 
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. 
هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است. 
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.
موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[سه شنبه 1392-01-27] [ 08:44:00 ق.ظ ]





1 3 4 5

  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما