مهدی جان
اینک که گوش تا گوش شهر پر شده از خبر آمدنت ، دلم لرزیده و چشمانم اشکبار است نمی دانم برایت از چه بنویسم…
از چهار سال دوری ات..
روزهایی که به دید دیگران چهار سال بود و مرا هر روز هزار روز بی تو بودن بود…
از بزرگ شدن فاطمه سلما ، که لحظه لحظه اش ،تصور کنار تو بودن بود…
از روزی که یاد گرفت بابا بگوید و دلم لرزید و گونه هایم شوره زار باران شد…

از روزی که از تو نشان خواست و چمدانت را نشانش دادم
یا روزی که خواست قبر کوچکی داشته باشد که در خیال کودکیش تورا آنجا بجوید…؟

یک‌ روز سر سفره بی هوا گفت برای بابا مهدی صلوات
و همه مات ماندیم و باریدیم…
یک روز در خیابان عکست را دید و با افتخار نشانت می داد و فریاد میزد بابا مهدی من…

آن روز که چادر سر کرد چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش را بگیری و به مسجد ببریش… مثل آرزویت…

من با همه اینها چهار سال را چهار قرن گذراندم….

لحظه رفتن گفتی به حضرت زینب می سپاریمان… و من فهمیدم که باید صبرم زینبی شود پس زخم زبانها برایم عسل شد و صبوری پیرم کرد…
دنیا کنارم جمع شدند تا سارای شاد تو بازهم با طراوت باشد و من خندیدم تا در خلوتم با تو بگریم در آغوش عکس ها و خاطراتمان….
به تو بالیدم ، به شهادتت ، به فدایی ولایت بودنت ،به غیرت عباس گونه ات و چه عاشقانه در خود شکستم و آرزویت کردم….
در چهارمین سال رفتن بی باز گشتت،
خبر از آمدنت آورده اند و من هنوز متحیرم زیستن پس از تورا که چگونه تاب آوردم …

در روزهای تولد سلما آمدی، در روزهای بی قراریم در غم اغیار باز آمدی…
اینها را چه به نامم که مگر نه آنکه آمدی تا بگویی کنارت هستم…
تویی که کنارم همیشه حاضر بودی…
مرا ببخش برای بی قراری هایم که تو شاد بودنم را عشق می ورزیدی و تلاشت این بود که رضایتم را داشته باشی اما چه کنم با این دل بی قرار….
مهدی جان
دستت را روی قلبم بگذار
تطمئن القلوبم باش تا بتوانم تابوتت را نظاره کنم
دعا کن بتوانم صبوری را از مادر صبر وارث باشم تا شرمنده ات نشوم.
کنارم باش تا داغ شهادتت ، چونان که برای خودت شیرین بود برای من هم التیامی شود….
نگاهت را از من و سلمایت برندار که این روزها داغدار توایم.

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



[یکشنبه 1398-04-02] [ 09:54:00 ق.ظ ]