وضعيت اقتصادي خوبي نداشت… اجاره‌خانه‌اش به تأخير افتاده بود… صاحب‌خانه مهلتش نمي‌داد و تهديد كرده بود اثاثيه‌اش را به كوچه خواهد ريخت…

آن روز خيلي تلاش كرد با صاحب‌خانه رودررو نشود، اما نشد… چشم در چشم كه شدند، صاحب‌خانه عتاب كرد و دوباره تهديد… متأثر و رنجيده‌خاطر و شرم‌گين، راه حرم مولاي متقيان پيش گرفت…

كنار ضريح حضرت، مشغول راز و نياز و توسل بود كه خواب چشمانش را ربود…

خود را در محضر علي عليه‌السلام ديد… حضرت فرمود: اين همه اندوه براي چيست؟ سيد، شرح حال كرد. اميرمؤمنان عليه‌السلام فرمود: ما از احوال شما باخبريم! مطلب‌تان را حواله داديم…

سراسيمه بيدار شد! اين چه خوابي بود؟! حضرت مرا به كه حواله دادند؟ سرشار از شعف بود كه مولاي خود را زيارت كرده است و سرشار از بهت و حيرت كه قرار است برايم چه پيش بيايد؟!

به خانه رسيد… دلش آرام بود و البته منتظر… صداي در او را به خود آورد… مي‌دانست پشت در كسي نيست جز همان كه حضرت، كارش را به او سپرده است. تعارف كرد كه مهمانش داخل بيايد، اما آيت‌الله سيدابوالحسن اصفهاني پاكتي را به او داد و گفت: مأموريت ما تا همين‌جاست، اين را بگير و به زخم زندگي‌ات بزن، بعد هم خداحافظي كرد و رفت.

پاكت را كه باز كرد، دقيقا معادل كرايه خانه‌ي عقب‌افتاده‌اش بود! 

1. مرحوم آية الله طبسى، نقل با يك واسطه از مرحوم آية‌الله العظمى سيدابوالقاسم خويى.

موضوعات: مطالب روزانه, روایات  لینک ثابت



[چهارشنبه 1391-03-24] [ 08:59:16 ق.ظ ]