مدرسه علمیه الزهرا(س)قروه
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31








جستجو





حدیث روز







محتواها





فال حافظ





پاسخگویی آنلاین به شبهات





حدیث





قرآن آنلاین





اوقات شرعی





لحظه شمار غیبت













لااله الا الله ملک الحق المبین

ذکر کاشف الکرب

  روی عشق را کم کند...   ...

انگار….

درست شده تا روی عشق را کم کند..

 

موضوعات: مطالب روزانه, تاشهدا  لینک ثابت



[شنبه 1391-02-23] [ 09:16:13 ق.ظ ]





  بانو...سلام   ...

بانو سلام

حال شما؟؟؟

روز مادر است…

موضوعات: مطالب روزانه, تاشهدا  لینک ثابت



 [ 09:11:51 ق.ظ ]





  شیعیان گوش ســپارید نـــدا می‌آیـــد   ...

آسمان می‌خندد. زمین پایکوبی می‌کند. در زمین و آسمان هنگامه‌ای برپاست. آسمانیان سردرگوش هم گذاشته، با شادی و سرور، سرود مقدم دلدار را زمزمه می‌کنند. ملائک زمان و زمین را گلباران می‌کنند. از خانه خدیجه نوری می‌درخشد که عالم را روشن کرده است. فرشتگان صف به صف ایستاده‌اند تا……

موضوعات: مطالب روزانه  لینک ثابت



 [ 09:03:21 ق.ظ ]





  میگفت : مادر برای من...   ...

میگفت:
مادر برای من یعنی زنی که در 24 سالگی بیوه شد
بیوه ی شهیدی که 25 سالش بود
و 3 فرزند قد و نیم قد از او به جا مانده بود
و چه کسی میداند این یعنی چه
و چه کسی میتواند تقدیر کند از این فرشته که 25 سال از 24 سالگیش گذشته
و بر عهدش پایدار مانده در میان اطرافیانی که گرگ را در درندگی شرمنده کرده اند و کفتار را در بی صفتی …

موضوعات: حرف حق, تاشهدا  لینک ثابت



 [ 08:52:24 ق.ظ ]





  خاطره ای از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند...   ...

خاطره ای از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن که چطور یک تهدید به نام باربی رو برای فرزند خودش تبدیل به یک فرصت کردند.خاطره رو با هم بخونیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت.. و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود…خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد… باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد… عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید…. اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت….مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه….فکر میکنید چی شد؟زانوهای

صفحات: 1 · 2

موضوعات: مطالب روزانه, داستانک  لینک ثابت



 [ 08:49:32 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما