مدرسه علمیه الزهرا(س)قروه
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
شهریور 1398
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          








جستجو





حدیث روز







محتواها





فال حافظ





پاسخگویی آنلاین به شبهات





حدیث





قرآن آنلاین





اوقات شرعی





لحظه شمار غیبت













لااله الا الله ملک الحق المبین

ذکر کاشف الکرب

  عزاداری محرم به نیت ظهور امام زمان(عج)   ...

نشسته سایه ای از آفــــــــــــتاب بر رویش

به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسویش

ز دوردست‌، سواران دوباره می‌آیند

که بگذرند به اسبان خویش از رویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم

که باد از دل صحرا می‌آورَد بــــــویش

کسی بزرگتر از امــــــــــــتحان ابراهیم

کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می گرید

کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش

هــــــزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست

که این غریب ، نهاده است سر به زانویش

کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است

کجای حادثــه افـــــــــتاده است بازویـــــــش

کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش

نشسته تـــیر به زیر کمـــــــان ابــــــــــــرویش

کسی است وارث این دردها که چون کوه است

عجب که کـوه ز مـــاتم ســــــــــپید شد مویـش

عجب که کــــــــــوه شده چون نسیم سرگردان

که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سـری

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



[یکشنبه 1398-06-10] [ 09:20:00 ق.ظ ]





  تویی ارباب بامعرفت   ...

ته گودال پیکری مانده ؟!
که بگویم برادری مانده ؟!

گفت بهتر که از جلو نبرید

بی گمان راه بهتری مانده

چقدر نامرتبت کردند

پیکری نیست پیکری مانده

چقدر غارت تو طول کشید

یک نفر رفته دیگری مانده

تازه این نیز سهم تا کوفه است

از تن تو اگر سری مانده

گرچه بیرون کشیدم از بدنت

ولی این تیر آخری مانده

فرضم این است پیرهن داری

با همین فرض ! معجری مانده

نه عقیق برادری … حتی

نه طلاهای خواهری مانده

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



 [ 09:13:00 ق.ظ ]





  با سینه‌ای که تنگ بلور است، یا حسین   ...

با سینه‌ای که تنگ بلور است، یا حسین

ما و دلی که سنگ صبور است، یا حسین
چون آب ِچاه از لب تو هر که دور شد

تا روز حشر، زنده به گور است، یا حسین

چندین ستاره سوخته در آفتاب ِتو

نور است این معامله، نور است، یا حسین

نان پاره های سوخته مان را گواه باش

فردا که رستاخیز تنور است، یا حسین

چون دودمان ِآتش زرتشت، تا ابد

خاموشی از تبار تو دور است، یا حسین

ما را چه جای شکوه وشیون ، که گفته اند :

«هر جا که قصه، قصه ی زور است، یا حسین»

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



 [ 08:59:00 ق.ظ ]





  سلام بر شعرمحتشم   ...

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود

تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سر‌ها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیا‌ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



 [ 08:50:00 ق.ظ ]





  قصه عشق شهدا به ارباب اباعبدالله الحسین   ...

و باز قصه رأس الحسین (ع)…
داخل سنگر نشسته بود و قرآن می خواند، صدای سوت خمپاره ای بلند شد، سرم را پایین گرفتم، انگار ظرفی از خون روی صورتم پاشیدند.
او سرش جدا شده بود، اما هنوز لبهایش به هم می خورد و قرآن تلاوت می کرد.
راوی: همرزم شهید قدوسی
و اصحاب الحسین(ع)…
با اطمینان می گفت: « من شهید می شم».
پرسیدم: چطور مطمئنی؟
گفت: امام حسین(ع) را خواب دیدم، شمشیری در دست داشت، فرمود «پشت سر من بیا» و من رفتم.
راوی: مادر شهید علی سالاری
و تو گفتی یکی مثل قاسم…
13 ساله بود که جبهه رفت، سنش کم بود برش گرداندند، اینبار زیر صندلی قطار مخفی شد و رفت، به فرمانده اش گفته بود «اگر صد بار هم مرا پس بزنید، باز هم برمی گردم».
به هر بهانه ای بود تا خط مقدم رفت و آنجا…
راوی: پدر شهید حسین مزینانی
عطر بین الحرمین دارد او…
با خنده گفت: می خواهم شهید شوم…
و گفت که می خواهد مثل عباس(ع) دستش را و مثل حسین(ع) سرش را تقدیم کند.
وقتی که او را آوردند، خمپاره سر و شانه اش را با خود برده بود.
راوی: مادر شهید علی ابوچناری
حکایت عطر خاک و خون حسین(ع)…
تیر خورده بود، نزدیک رفتم و تکانش دادم…
از خون او عطری در فضا پیچید که هنوز بعد از سالها آن را احساس می کنم…
امام عشق است حسین(ع)…
همین که از مدرسه بر می گشت، شروع می کرد بلند بلند نوحه خواندن. می گفتم: مادر جان الآن که ایام محرم نیست، مردم می شنوند و می گویند پسر فلانی دیوانه شده!
او می گفت: درست می گویند، آخر من دیوانه ام، دیوانه عشق حسینم. بگذار بگویند من عاشقم، عاشق حسین و کربلایش.
راوی: مادر شهید فاطمی
یکی مثل وهب…
عازم جبهه بود، موقع رفتن گفت: مادرم !می خواهم مثل مادر وهب عمل کنی. مرا در راه خدا بزرگ کردی و هدیه نموده ای، زیاد نگران تحویل پیکرم نباش.
راوی: مادر شهید مراد علی مرادپور
از حسین آموخته…
در هوای سرد شروع کرد به آب تنی!
پرسیدم چه کار می کنی؟
گفت: غسل شهادت !می خواهم با بدنی پاک پرواز کنم.
همان جا وداع کرد و گفت: نگران نباش، «حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست).
چند ساعت بعد برفهای منطقه از خونش رنگین شد.
راوی: همرزم شهید محمد قوی پنجه
هل من ناصر ینصرنی…
آمده بود خداحافظی. گفتیم: ان شاء ا… وقتی این دفعه برگردی، فکری برای دامادی ات می کنیم!
خندید و گفت: امام حسین(ع) مرا دعوت کرده! فرشتگان منتظرند… .
راوی: خواهر شهید محمد عباسی
برادرم عباس…
رفته بودیم سرمزار برادر شهیدش. رو به من گفت: مرا این جا کنار برادرم عباس دفن کنید و روی تابلویی بنویسید: «الهی رضا برضائک تسلیماً لامرک».
مدتی بعد در کنار عباس جا گرفت.
راوی: خواهر شهید علی رضا عاصمی
بوسه بر گلوی او…
آخرین بار موقع خداحافظی، زیر گلویش را بوسیدم و به خدای حسین سپردمش!
وقتی او را آوردند، جای بوسه ام، ترکش خورده بود و…
مادر شهید مهدی منصوب
بشارت برای یاران حسین(ع)
در وصیت نامه اش نوشته بود، عشق به شهادت در درونم موج می زند.
راوی: مادر شهید داوود مهدی نژاد

موضوعات: خبر روز  لینک ثابت



 [ 08:40:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما