مدرسه علمیه الزهرا(س)قروه
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        








جستجو





حدیث روز







محتواها





فال حافظ





پاسخگویی آنلاین به شبهات





حدیث





قرآن آنلاین





اوقات شرعی





لحظه شمار غیبت













لااله الا الله ملک الحق المبین

ذکر کاشف الکرب

  سيرت نيكو به از صورت زيبا   ...

 روزي شاگردان نزد حكيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايي انسان در چيست؟

حكيم دو كاسه كنار شاگردان گذاشت و گفت: به اين دو كاسه نگاه كنيد اولي از طلا ساخته شده است، زيباست و  مي درخشد و درونش پر از زهر است.

اين يكي كاسه اي گلي است ولي درونش پر از آب گواراست. شما از كدام كاسه مي نوشيد.

شاگردان گفتند از كاسه گلي.

حكيم گفت :آدمي هم همچون اين كاسه است. انچه او را زيبا و خواستني مي كند درونش و اخلاقش است و نه صورت و ظاهرش.(صد شاخه گل براي روح)

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[پنجشنبه 1391-07-27] [ 11:32:00 ق.ظ ]





  هشدار معنوی   ...

مرد جوانی که مربی شنا بود و چند مدال ملی و بین المللی در این رشته داشت هیچ چیزی را درباره خداوند و دین باور نمی کرد و دینداران را مسخره  و سرزنش میکرد. شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین روشنایی برای شنا کافی بود.

جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه رود نانگهان روی دیوار رو به رو در زیر مهتاب آیه مبارکه «الله نورُ السمواتِ و الارض» مشاهده کرد:

دلش لرزید و حس غریبی تمام وجودش را گرفت از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. نور سراسر سالن را پر کرد در حالی که به خدا و نور فکر می کرد برگشت به بالاترین نقطه تخته شنا رفت. وقتی از آن بالا به پایین نگریست ترسی توام با شگفتی وجودش را فرا گرفت ، آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!

 صدایی شبیه کنار رفتن پرده ها به هنگام نسیم ملایم را در قلبش شنید و با تواضع  از پله ها پایین آمد و مدتی به تماشای دلش که معبدی فراموش شده بود نشست او در انتظار تحول بزرگی قرار داشت . (صد شاخه گل برای روح /عباس حاجی آقالو)

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1391-07-23] [ 12:43:00 ب.ظ ]





  صدقه مستحبه و حجاب ....   ...

کنار دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه
مادر دست در جیبش کرد و پانصد تومان به دخترش داد و گفت
بنداز تو صندوق صدقه
دختر رفت و تا برگشت پسری جلوی او و مادرش ظاهر شد
با لحنی آرام گفت
خدا خیرتون بده که صدقه دادید
ولی کاش حجابتون رو هم درست کنید
میشه لطفا؟
مادر که توقع چنین برخورد منطقی ای را نداشت
گفت:بله… حتما!
دستش را برد و روسری اش را جلو کشید
دختر هم به تبعیت از مادرش همین کار ار تکرار کرد
پسر تشکر کرد و رفت
مادر با خودش فکر می کرد
تا به حال به این مسئله توجه نکرده بود که
صدقه مستحب است و حجاب…
واجب…

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1391-05-15] [ 03:32:00 ب.ظ ]





  روزِ قسمت بود...   ...

خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت :چیزی از من بخواهید ، هرچه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید . زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد ، چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا ، من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد ، بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست ، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
عرفان نظر آهاری

موضوعات: مطالب روزانه, داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1391-05-01] [ 08:28:26 ق.ظ ]





  داستانک...   ...

مصیبت:(
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار…و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که …
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم….
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه…:)

موضوعات: مطالب روزانه, داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1391-04-18] [ 09:36:21 ق.ظ ]





1 3 5

  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما